اسپانسرها در لباس تهیهکننده/ چرا «برنجفروش» و «ساختمانساز» سر از پلتفرم درمیآورند؟

از شکست «استارنت» تا تجربههای تلخ «قلب یخی» و «شهرزاد»؛ وقتی سرمایهگذاران ناآشنا با فرهنگ و هنر، ویترین نمایشخانگی را تسخیر میکنند.
به گزارش مشرق، برنجفروش، ساختمانساز، سلطان گوشت و حتی قناد؛ مشاغلی که در ظاهر هیچ نسبتی با هنر و فرهنگ ندارند، این روزها در لباس «سرمایهگذار فرهنگی» وارد میدان شدهاند و پلتفرمهای تازهتأسیس را به عرصه آزمون و خطای خود بدل کردهاند. پلتفرمهایی که گاه یکشبه متولد میشوند و با همان سرعت هم به پایان خط میرسند. سرنوشت استارنت تازهترین نمونه این چرخه شکستخورده است؛ بازوی رسانهای هلدینگ «طبیعت ماکان» با مدیریت آقاگلیان، که با دو سریال نیمهکاره و هزینههای میلیاردی، حالا حتی نامش نیز بهزحمت به گوش میرسد.
از استارنت تا خاطرات تلخ گذشته
سریال نخست «استارنت» به دلیل تسویهنشدن حسابها نیمهتمام ماند و پروژه دوم هم در میانه راه با بدقولی مالی زمینگیر شد. شکست این پلتفرم دور از انتظار نبود؛ مدیریتی کهنه و ناکارآمد، روابط عمومی ضعیف، تبلیغات خیابانی بیاثر و محتوای غیررقابتی، از همان ابتدا نشانههای واضح یک ناکامی بودند. میلیاردها تومان هزینه، بیآنکه دستاوردی فرهنگی بر جای بماند، تنها به تجربهای عبرتآموز برای دیگر سرمایهگذاران بدل شد.
اما این شکست یک اتفاق تازه نیست؛ نمایشخانگی بارها قربانی ورود سرمایهگذاران ناآشنا به هنر و مدیریتهای مقطعی شده است. تاریخچه کوتاه این حوزه، پر از نمونههایی است که نشان میدهد صرفاً پول و تبلیغات پرزرقوبرق، تضمینکننده موفقیت نیست:
قلب یخی: پس از جدایی محمدحسین لطیفی و حامد عنقا، این پروژه با مدیریت ضعیف و سرمایههای اجارهای به ابتذال کشیده شد. داستانی که با هیجان آغاز شده بود، در نهایت با پایانی سرد و بیرمق، مخاطبان خود را ناامید کرد.
ازازیل (نماوا): محصولی پرهیاهو و پرهزینه که بیش از آنکه بر محتوای داستانی متکی باشد، بر کمپینهای بازاریابی عجیب و تیزرهای تبلیغاتی غریب تکیه کرد. نتیجه آن هم چیزی نبود جز یکی از نقاط ضعیف کارنامه حسن فتحی که بهجای ماندگار شدن، در خاطره مخاطب بهعنوان یک «تبلیغ طولانی» باقی ماند.
تماشاخونه: پلتفرمی که با سرمایهگذاریهای غیرتخصصی و حمایتهای بیبرنامه آغاز شد، اما به دلیل فقدان استراتژی محتوایی و نداشتن نقشه راه، خیلی زود از رمق افتاد و به حاشیه رانده شد.
جیران (فیلیمو): سریالی که در ابتدا با کارگردانی حسن فتحی و طراحی صحنه و لباس پرخرج، توجه زیادی جلب کرد، اما طولانی شدن داستان، ریتم کُند و افت محسوس درام، آن را به یکی از نمونههای بارز «فرسایش محتوایی» بدل کرد.
زخمکاری (فیلیمو): این سریال با شروعی جنجالی و استقبال قابلتوجه، نوید یک تجربه متفاوت در نمایشخانگی را میداد؛ اما در ادامه به دام ریتمکُندی، حاشیهسازیهای بیرونی و کلیشههای فرسودهای چون انتقامهای کشدار و روابط مثلثی افتاد و بهجای تثبیت جایگاه خود، به تکرار ملالآور روایتهای گذشته تن داد.
خسوف (نماوا): این سریال پرتبلیغ نتوانست از نظر فیلمنامه و پرداخت شخصیتها رضایت مخاطب جدّی را جلب کند و بیش از آنکه به یک اثر ماندگار تبدیل شود، یادآور تیزرهای تبلیغاتی پرزرقوبرق با چهرههای شاخص شد. حتی استفاده از صدای محسن چاووشی نیز نتوانست ضعفهای ساختاری و روایی سریال را پنهان کند و صرفاً تلاش کرد تأثیرگذاری آن را موقتی جلوه دهد.
آکتور (فیلیمو): این سریال در ابتدا با استقبال نسبی و ایجاد بحث در شبکههای اجتماعی مواجه شد، اما ادامه آن در هالهای از ابهام و بیبرنامگی باقی ماند. اثری بسیار هنری و پرزحمت که به دلیل تمرکز بیش از حد بر فرم و فضاسازی، کمتر توانست برای مخاطبان جدّی نمایشخانگی جذاب باشد؛ مخاطبانی که معمولاً به دنبال سرگرمی و تجربهای متفاوت از دیگر بسترها هستند و بابت آن هزینه میکنند. نتیجه این شد که پروژه نیمهکاره و پراکنده باقی ماند و تجربهای خستهکننده برای مخاطب رقم زد.
دل (فیلیمو): سبک تولید و رویکرد منوچهر هادی در ساخت سریال «دل»، به نمونهای از ضعفهای آشکار ساخت سریال در نمایشخانگی تبدیل شد. پروژهای که میتوانست به تلهفیلم کوتاه تلویزیونی (مثلاً 90 دقیقهای) محدود شود، اما به دلیل طولانی شدن غیرضروری، ریتم کُند و تمرکز بر جنبههای ظاهری، به فجایع نمایشی تبدیل شد. این مسأله نشان میدهد که سبک مدیریتی ناپخته در فرآیند تولید یک اثر نمایشی، حتی با سرمایهگذاری بالا، میتواند نتیجهای معکوس و خستهکننده برای مخاطب داشته باشد.
محکوم (فیلیمو): اثری که بهشدت از «بازیهای مصنوعی» رنج میبرد و ضعف در طراحی گریم نیز بر آن دامن زده است. گریم پژمان جمشیدی در دو صحنه از قسمت اخیر، بهوضوح نشان میدهد که چطور بیدقتی در جزئیات، کل اثر را زیر سؤال میبرد.
شغال (فیلیمو): یک سریال کماتفاق اما پرتبلیغ که بیش از آنکه بار نمایشی داشته باشد، درگیر نمایش بیرونی و کمپینهای بازاریابی است.
شفرونی (فیلیمو): شاید یکی از نمونههای آشکار ابتذال در نمایشخانگی؛ اثری پر از دیالوگهای سخیف، رفتارهای بیتربیتی و فقدان هرگونه انسجام داستانی.
کارناوال و اجل معلق (فیلمنت): دو محصولی که بیشتر از هرچیز، نمایش پرهزینه اسپانسرها هستند تا اثری هنری.
سووشون (نماوا): پروژهای پرهزینه که بهجای پرداختن به غنای محتوایی و فرم سینمایی، بیشتر به تبلیغات و حاشیههای رسانهای متکی شده و نتوانسته بار سنگین اقتباس از یک رمان ماندگار را به دوش بکشد.
اسپانسرها؛ قهرمانان تبلیغات، متهمان محتوا
این آسیبها محدود به سریالها نیست. در سینما هم بارها شاهد بودهایم که سرمایهگذاران تجاری، بهجای آنکه محتوای هنری را تقویت کنند، فیلم را به سکوی تبلیغات برند خود بدل کردهاند. نتیجه روشن است: فیلمنامههای سطحی، کارگردانیهای بیروح، بازیهای تکراری و حضور تبلیغات آشکار در دل اثر.
نمونههای اخیر مانند کنکل یا حتی کارناوال رامبد جوان، بیش از آنکه محصول خلاقیت هنری باشند، به واسطه قراردادهای پرزرقوبرق اسپانسرها پا گرفتهاند. در این پروژهها، همهچیز تحتالشعاع نام برند و قدرت مالی حامیان است، نه کیفیت هنری اثر.
درسهای تکراری
تجربههای شکستخورده یک پیام واحد دارند: سرمایه مالی، هرچقدر هم هنگفت باشد، بدون مدیریت فرهنگی، استراتژی محتوایی و تیم حرفهای، سرانجامی جز شکست ندارد. پلتفرمهایی که با پولهای کلان و وعدههای رنگارنگ آغاز به کار میکنند، اگر فاقد چشمانداز فرهنگی و شناخت دقیق مخاطب باشند، خیلی زود از صفحه روزگار محو خواهند شد.
نگاهی به تجربههای بینالمللی؛ پلتفرمها و درسها
برای درک عمیقتر بحران و کاستیهای مدیریت پلتفرمهای داخلی، کافی است به نمونههای بینالمللی نگاه کنیم؛ جایی که تجربههای موفق و شکستخورده میتواند آینهای برای ما باشد.
Quibi (آمریکا): این استارتاپ پر سر و صدا با بودجهای میلیاردی راه افتاد و قرار بود نسل تازهای از محتوای کوتاهمدت موبایلی را عرضه کند. اما در کمتر از یک سال سقوط کرد. چرا؟ چون مدیریت آن بهدرستی شیوه مصرف مخاطب دیجیتال را نفهمید؛ تبلیغات پرهیاهو و حضور ستارههای هالیوود نتوانست ضعف استراتژی و بیتوجهی به نیاز واقعی مخاطب را جبران کند. درس بزرگ Quibi این بود: سرمایه و تبلیغ بدون شناخت بازار، تحلیل داده و انعطاف مدیریتی، فقط به هدررفت منابع منجر میشود.
نتفلیکس، آمازون پرایم و دیزنی: این غولهای جهانی با وجود رقابت سنگین توانستهاند میان هنر و تجارت تعادل برقرار کنند. زمانی که نتفلیکس سریالی مانند House of Cards یا Stranger Things را تولید میکند، پشت آن ماهها تحقیق بازار، آزمونهای دقیق مخاطب، تیمهای چندلایه برای بررسی فیلمنامه و پیشبینی روندهای فرهنگی قرار دارد. اگر فصلی از یک سریال با شکست روبهرو شود، مدیران بیدرنگ بازخوردها را بررسی میکنند، تیم نویسندگان تغییر مییابد یا حتی کل پروژه متوقف میشود. رمز موفقیت آنها در این است که هرگز برند خود را قربانی تبلیغات بیهدف یا سفارشهای بیرونی نمیکنند و همواره کیفیت را بهعنوان سرمایه اصلی حفظ میکنند.
HBO و Discovery+ (ادغام و تولد Max): ادغام این دو پلتفرم نمونه روشنی است از اینکه مدیریت حرفهای چگونه میتواند بحرانهای مالی و رقابتی را به فرصتی تازه بدل کند. آنها با تمرکز بر تولید سریالهای باکیفیت مانند Succession و The Last of Us و بازطراحی استراتژیک برند خود نشان دادند که حتی در حضور سرمایههای کلان نیز خطر سقوط کاملاً جدی است؛ مگر آنکه مدیریت دقیق، آیندهنگر و مبتنی بر ارزشهای هنری و محتوایی وجود داشته باشد.
نمونههای آسیایی؛کرهجنوبی: پلتفرمهای کرهای مانند TVING یا همکاری آنها با نتفلیکس بهخوبی نشان دادهاند که اگر دولت و بخش خصوصی بر توسعه جهانی تمرکز کنند، حتی کشوری کوچک هم میتواند با آثاری همچون بازی مرکب (Squid Game)، همه ما مردهایم (All of Us Are Dead) یا وکیل نابغه (Extraordinary Attorney Woo)، هم بازار داخلی را در اختیار بگیرد و هم به پدیدهای جهانی تبدیل شود. این تجربه برای ایران اهمیتی دوچندان دارد؛ زیرا ثابت میکند هر جا کیفیت تولید و روایت جذاب وجود داشته باشد، مخاطب جهانی نیز پای کار خواهد آمد.
عوامل ساختاری موفقیت یا شکست
با مقایسه ایران و جهان، چند فاکتور کلیدی روشن میشود:
اول: شناخت مخاطب و دادهکاوی دقیق
در هالیوود و شرق آسیا، تصمیمها براساس داده است: میزان تماشای هر اپیزود، نرخ ریزش مخاطب، ژانرهای محبوب و حتی زمان توقف مخاطب روی یک سکانس. در ایران، اغلب معیارها سلیقهای، براساس سفارش یا نگاه تبلیغاتی است و دادههای واقعی یا منتشر نمیشوند یا به آن توجه جدّی نمیشود.
دوم: تعادل میان هنر و تجارت
سریالی مانند بازی تاجوتخت (Game of Thrones) با وجود هزینههای سنگین توانست هم مخاطب را سرگرم کند و هم کیفیت هنری خود را حفظ کند. اما در ایران بارها شاهد بودهایم که سریالهای پرهزینه با پشتوانه اسپانسرهای کلان، بهدلیل تبدیلشدن به تریبون تبلیغاتی، در نهایت به شکست انجامیدهاند.
سوم: مدلهای درآمدی متنوع و پایدار
پلتفرمهای جهانی فقط به یک منبع درآمد وابسته نیستند: اشتراک ماهانه، تبلیغات هوشمند، فروش حق پخش به کشورهای دیگر، قراردادهای جانبی، و حتی لایسنس بازی و کالاهای جانبی (مثل عروسکها یا محصولات Frozen دیزنی). در ایران اغلب تکیه بر تبلیغات مستقیم یا اسپانسرهای محدود است که آن هم مخاطب را دلزده میکند.
چهارم: نظارت حرفهای و شفافیت حقوقی
پلتفرمهای موفق جهان بر پایه ساختاری روشن و منسجم از حقوق مؤلفان، حفظ مالکیت معنوی و سازوکارهای دقیق کنترل کیفیت شکل گرفتهاند. در ایران اما با وجود نهادی مانند ساترا، همچنان ضعفهای جدّی در شفافیت مالی، مدیریت حرفهای پروژهها و الزام به برنامهریزی بلندمدت دیده میشود؛ ضعفهایی که در نهایت سبب میشوند بسیاری از سریالها یا در میانه راه متوقف شوند، یا با کیفیتی پایین و دور از انتظار به پایان برسند.
خلاقیت و تنوع محتوایی؛ حلقه مفقوده نمایشخانگی
یکی از خطاهای رایج در مدیریت پلتفرمهای داخلی، کپیکاری و تقلید سطحی از ژانرهای موفق جهانی است؛ آن هم بدون درک زمینه فرهنگی و نیاز واقعی مخاطب ایرانی. سریالهای موفق بینالمللی نه بهخاطر سرمایهگذاری کلان، بلکه به دلیل جسارت در طرح موضوعات تازه، نوآوری در روایت، و تنوع در فرم توانستهاند مخاطبان میلیونی پیدا کنند. در مقابل، آنچه ما میبینیم بیشتر بازتولید نسخههای دستچندم فرمتهای خارجی است؛ بیآنکه هویت بومی یا خلاقیتی تازه به آن اضافه شود.
کارناوالی از تبلیغات بهجای خلاقیت
بهجای آنکه پلتفرمها با ارتقای کیفیت تولید و حمایت از فیلمنامههای نوآورانه مسیر تازهای باز کنند، به کارناوال اسپانسری بدل شدهاند. تبلیغات پرزرقوبرق و برندهای رنگارنگ جای خلاقیت را گرفتهاند و نتیجه، آثار سطحی و تکراری است که گیشه سینما و ویترین نمایش خانگی را به سمت سطحیسازی و کالاییشدن محتوا میبرد.
نقش مغفول ساترا
در این میان، ساترا بهعنوان نهاد ناظر مسئولیتی کلیدی دارد؛ اما نبود سازوکارهای دقیق برای ارزیابی و پایش کیفی باعث شده سرمایههای میلیاردی هدر رود. تجربه شکست استارنت نشان داد که حتی پشتوانه بزرگترین برندهای تجاری هم نمیتواند ضامن موفقیت باشد، مگر آنکه استراتژی محتوایی، مدیریت حرفهای و نظارت مستمر وجود داشته باشد. بدون این عوامل، اعتماد مخاطب آسیب میبیند و صنعت نمایش خانگی بهجای رشد، دچار بحران میشود.
ستارههای تکراری، سریالهای بیروح
این روند به چرخهای معیوب منتهی شده است: استفاده افراطی از چند بازیگر شناختهشده در پروژههای متعدد، فیلمنامههای کلیشهای، و کارگردانانی که صرفاً بهخاطر دستمزدهای کلان پای کار میآیند نه بهدلیل باور به یک سیاست فرهنگی یا هنری. نتیجه، سریالهایی است که بهجای خلق تجربهای تازه برای مخاطب، تنها تکرار مکررات را عرضه میکنند؛ محصولی بیرمق که نه در داخل اثرگذار است و نه در خارج شانسی برای دیدهشدن دارد.
پیشنهادهای مدیریتی و چالشهای آینده نمایشخانگی
نمایشخانگی در ایران، به نقطهای حساس رسیده است؛ جایی که تصمیمهای مدیریتی میتواند مسیر آینده را بسازد یا آن را برای همیشه به بیراهه ببرد. برای تغییر وضعیت موجود، چند اصل اساسی باید جدّی گرفته شود:
گزارش شفاف مالی: مخاطبان و سرمایهگذاران حق دارند بدانند هزینههای میلیاردی دقیقاً کجا صرف میشود، چه بخشی از پروژه روی چه پایهای بنا شده و بازگشت سرمایه بر چه مبنایی پیشبینی شده است. نبود شفافیت، زمینهساز فساد و بیاعتمادی عمومی است.
قراردادهای حرفهای و الزامآور: قرارداد با تهیهکنندگان، نویسندگان و بازیگران باید شامل ضمانتهای اجرایی باشد؛ از تحویل بهموقع گرفته تا کیفیت محتوایی و تعهد به پایانرساندن پروژه. بدون این تعهدات، سریالهای نیمهکاره همچنان به کابوس سرمایهگذاران و مخاطبان بدل میشوند.
مدیران محتوا و هنری متخصص: حضور مدیرانی که تجربه واقعی (چه در سطح بینالمللی و چه در تولیدات موفق داخلی) دارند، ضروری است. تکیه صرف بر سرمایه و روابط سیاسی یا تجاری، پلتفرمها را به همان چرخه شکستخوردهای میکشاند که نمونههایی مثل «استارنت» را از پا انداخت.
تمرکز بر پروژههای واقعبینانه: بهتر است پلتفرمها بهجای وعدههای پرطمطراق و پروژههای عظیم نیمهکاره، بر آثار کوچکتر اما کامل، دقیق و باکیفیت سرمایهگذاری کنند. سریالی متوسط که به سرانجام میرسد، ارزشمندتر از پروژهای نیمهتمام و پرهزینه است.
نقش پررنگ نهاد ناظر: ساترا یا هر نهاد مسئول دیگر باید از حالت منفعل خارج شود و نظامی دقیق برای امتیازدهی، پایش، ارزیابی محتوایی و الزام به استانداردهای تولید طراحی کند. این نظارت نباید محدود به ممیزی باشد، بلکه باید تضمینکننده کیفیت و سلامت بازار نمایش خانگی باشد.
چالشها و هشدارها
اگر این روند نادرست ادامه پیدا کند:
– خستگی و دلزدگی مخاطب قطعی است؛ زیرا سریالها تکراری، شعاری و فاقد نوآوری خواهند بود.
– برندها و اسپانسرها بهتدریج اعتماد خود را از دست میدهند و بازگشت سرمایهای در کار نخواهد بود.
– جایگاه نمایشخانگی بهعنوان بستری برای فرهنگسازی، گفتگوهای اجتماعی و ارتقای هنری، به یک فرصت هدررفته بدل خواهد شد.
اما در مقابل، اگر اصلاحات مدیریتی و محتوایی جدّی گرفته شود، امکان آن هست که ایران نیز مانند نمونههای موفق جهانی، صاحب پلتفرمهایی معتبر شود؛ پلتفرمهایی نه بر پایه پولپاشی بیهدف، بلکه بر اساس ارزش فرهنگی، روایت درست و خلاقیت اصیل.
امروز، نمایشخانگی در برابر یک پرسش بنیادی ایستاده است: آیا همچنان باید اجازه داد تاجران و اسپانسرهای ناآشنا با فرهنگ و هنر با پولهای بیهدف، سرنوشت محتوای هنری را گروگان بگیرند؟ یا وقت آن رسیده که نهادهای نظارتی استانداردهای حرفهای را الزامآور کنند و سرمایهگذاران را به همکاری با مشاوران فرهنگی و هنری متعهد کنند؟
اگر پاسخ در مسیر دوم نباشد، تجربه تلخ «استارنت» و پروژههای مشابه، بارها و بارها تکرار خواهد شد؛ با این تفاوت که هر بار هزینهای سنگینتر بر دوش فرهنگ و اعتماد عمومی خواهد نشست.
منبع: تسنیم